مرد درست روبهروی تخت همسر بیمارش نشسته است. گاه نگاهی به او میاندازد و گاه سرش را با عصای قهوهایرنگ توی دستش گرم میکند. همسر حاجی، سکته کرده و سالهاست روی تخت افتاده است. دو پرستار شبانهروز مراقبش هستند. حاج احمد هم نیاز به رسیدگی دارد. بهسختی راه میرود. گوشهایش سنگین شده است و بهزحمت متوجه صحبتهای اطرافیانش میشود.
سمعک هم انگار کارساز نیست. حاج احمد ۸۴ سال را تمام کرده است. داغ سه جوان دیده و این وضعیت بر حالوروز او و همسرش تأثیر فراوان گذاشته است. محمدابراهیم و محمداسماعیل در جبهه به شهادت رسیدند. محمدمهدی جانباز هم در حادثهای از دنیا رفت.
حاجاحمد سعیدینجات روزهای کهنسالیاش را میگذراند. او زمانی مدیر مدرسه عسکریه از مدارس عابدزاده در مشهد بودو بیش از چهل سال هم مسئول تقسیم شهریه طلاب در مشهد بوده است. حاجاحمد از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در حرم مطهر رضوی دعای ندبه و توسل میخواند و یکی از فراشان حرم بود.
او که حالا راه رفتن، حمام کردن، غذا خوردن و نماز خواندنش ساعتها وقت میبرد، زمانی معلم بزرگانی، چون حجتالاسلاموالمسلمین مروی و آیتالله علمالهدی بوده است. احمدآقا در سهراهکاشانی ساکن است.
سعی میکنم بلند حرف بزنم تا حاجاحمد متوجه بشود چه میگویم، اما گاهی سرش را نزدیک میآورد. میخندد، طوریکه یک ردیف دندان مصنوعی سفید توی صورتش نمایان میشود. میگوید: دخترم! دوباره بپرس، نشنیدم.
از حاجاحمد میپرسم چقدر درس خوانده است. سمعک طوسیرنگش را جابهجا میکند و میگوید: تا ششم ابتدایی در مهدیه حاجآقا عابدزاده درس خواندم و بعدش رفتم سراغ درس حوزوی. پدرم در پایینخیابان، مغازه نجاری داشت. علاقه زیاد او به قرآن باعث شد فرزندانش را بفرستد در همین زمینه درس بخوانند.
احمدآقا هنوز هجدهسالش تمام نشده بود که حاجی عابدزاده از او خواست در مدرسه عسکریه درس بدهد. او هم پذیرفت: «عابدزاده از وقتی در مهدیه درس میخواندم، من را میشناخت. خبر داشت تحصیلات حوزوی دارم. گفت بیا درس بده، من هم قبول کردم. بعد از دوسه سال، هم مدرسه را میچرخاندم و هم به بچهها درس میدادم.»
مدرسه عسکریه در خیابان نوابصفوی (پایینخیابان) مشهد و کوچه عسکریه (کوچه سرحوضو) قرار دارد و سال۱۳۲۹ ساخته و سال ۱۳۴۲ تعطیل شد. آنطور که حاجاحمد میگوید، هزینه اداره مدرسه را بازاریهایی که دستشان به دهنشان میرسید و بعضی خانوادههای دانشآموزان پرداخت میکردند: «معلمهای مدرسه، دستمزد خیلی کمی میگرفتند.
خاطرم هست حقوق معلمها ماهی نود تومان بود. آن موقع یک کارگر اگر دوسه روز کار میکرد، همینقدر پول دستش میآمد، اما معلمها چشمداشتی نداشتند. وقتی مدیر شدم، همینقدر که هزینه مدرسه درمیآمد، راضی بودم؛ چون هدفمان مادی نبود. میخواستیم در آن شرایط مملکت، بچهها مذهبی و متدین تربیت شوند.»
بهگفته حاجاحمد، دانشآموزان در دو نوبت صبح و عصر به مدرسه میآمدند. بعدازظهر پنجشنبه و روز جمعه هم مدرسه تعطیل بود. محتویات درسها هم همان کتابهای معمول بود، اما در این مدارس، مسائل دینی، احکام و شرعیات هم تدریس میشد. دانشآموزان در این مدارس، قرآن، توضیحالمسائل، احکام، تاریخ بیهقی، ناسخالتواریخ، کار با چرتکه و... را یاد میگرفتند، حتی قرآن و نهجالبلاغه را بهصورت موضوعی حفظ میکردند.
در طول سال هم از روی توضیحالمسائل یکبار مینوشتند: «برای اینکه بچهها خوب بتوانند بنویسند، به آنها گفته میشد شبی دو صفحه از روی توضیحالمسائل مشق کنند. اینطوری هم املایشان بهتر میشد و هم احکام را یاد میگرفتند.»
از او درمورد شاگردهای خاصش میپرسم. سعیدینجات میگوید: حجتالاسلاموالمسلمین مروی، آیتالله علم الهدی و فرزندان آیتالله مصباح از شاگردانم بودند.
وقتی حاجاحمد در مدرسه عسکریه مشغول کار شد، پدر برایش آستین بالا زد. زنی که مقابلش روی تخت افتاده است و ساعتها در خواب عمیق بهسر میبرد و غذایش را با سرنگ میدهند، زمانی دختر همسایه حاجی بود: «خواهر همسرم، زن برادرم بود. پدرم بدون اینکه به من حرفی بزند، رفته بود با پدرزنم حرفهایش را زده بود. چشم بههم زدم، دیدم با برادرم باجناقم.» (میخندد.)
میپرسم: احمدآقا! حاجخانم از کی به این وضعیت دچار شده است؟ حاجی نمیشنود. دوباره میپرسم. او نگاهش را از من میگیرد و به همسر بیمارش خیره میشود: «این زن برایم سه پسر و پنج دختر بهدنیا آورد که پسرها از دنیا رفتند. زنم طاقت نیاورد.
حدود هفده یا هجده سال پیش در مدرسه، مشغول حسابوکتاب شهریه بودم. زنگ زد و پرسید: کی میآیی ناهار؟ گفتم: الان که زود است، حالا میآیم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد، گفت: کی میآیی؟ امروز زودتر بیا. نگران شدم. به خانه که رفتم، دیدم افتاده یک گوشه و نمیتواند راه برود. آمبولانس خبر کردم. بردندش بیمارستان. گفتند سکته مغزی کرده. چند سال اول بهتر بود. حرف میزد، اما دوسه سال است که اصلا تکان نمیخورد.»
همسر حاجی، گاه تمام روز میخوابد و گاه یک روز کامل بیدار است و به سقف خیره میشود. حرف نمیزند و در پاسخ به سؤال اطرافیان، فقط سرش را تکان میدهد. نمایشگر بالای سرش، ضربان و فشارش را نشان میدهد. پرستارها لحظهبهلحظه وضعیتش را کنترل میکنند و مراقبش هستند.
حاجی از سال ۱۳۴۲ فعالیتهای انقلابیاش را شروع کرد: «خاطرم هست اعلامیهای از قم به دستمان رسید. اسم کوچک امام توی دهنم نمیچرخید. نمیتوانستم آن را ادا کنم. آنجا برای اولینبار بود که اسم امام را دیدم. (حاجی مکث میکند. میفهمم که دارد فکر میکند اسم کوچک امام را به خاطر بیاورد.) میگویم «روحا...». میگوید بله، همان که شما گفتید.»
احمدآقا اینطور ادامه میدهد: یکی از رفقای مدرسه عسکریه، اعلامیه را برایم آورده بود. باید مردم هم از سخنان امامخمینی باخبر میشدند. آنوقتها که دستگاه کپی نبود. سه نفر بودیم. شب تا صبح از روی آن اعلامیه مشق کردیم.
رونویسی از روی اعلامیه که تمام شد، حاجاحمد و آن دو نفر دیگر برای نماز به مسجد گوهرشاد رفتند. در شلوغی قبل از نماز، آنها را به ستونهای مسجد چسباندند: «نماز که تمام شد، مردم متوجه کاغذهای چسبانده روی ستونها شدند و ایستادند به خواندن. ما هم از بین جمعیت، آرام خارج شدیم تا کسی متوجه ماجرا نشود. این شده بود کارمان. هروقت اعلامیه جدید میرسید، همین روال بود. غیر از آن ما مثل بقیه مردم در سخنرانیها شرکت میکردیم و به وقتش، تظاهرات میرفتیم تا انقلاب پیروز شد.»
سال ۱۳۴۲ مدرسه عسکریه تعطیل شده بود. پسران آیتا... مصباح از شاگردان احمدآقا بودند و او را به پدرشان معرفی کردند تا برای پرداخت شهریه به طلاب، همکاری کند: «از آن زمان تا چهل سال در دفتر آیتالله، شهریهها را بهدست طلاب میرساندم. بخشی از وجوه آیتالله خویی و برخی دیگر از مراجع به مشهد میآمد. بنا شد شهریه را به طلبههایی بدهیم که نمرات خوبی میگیرند. پرونده طلاب زیر دست من بود.
براساس نمرات به آنها شهریه میدادیم. طلبه درسخوان هم کم نبود. پرونده بعضی طلبههای ممتاز را برای امام خمینی (ره) به قم فرستادیم. وقتی نمرات طلاب را دیده بودند، گفته بودند: مشهد چنین طلاب شایستهای دارد؟ مدتی بعد با واسطه برایمان وجوه میفرستادند تا شهریه بدهیم.»
بهگفته حاجی، زمانی حرم پنج کشیک داشت. اوایل سال ۶۴ بنا بود به هشت کشیک تغییر کند. آن سال احمدآقا در حرم، شبهای چهارشنبه دعای توسل میخواند. پرداخت وجوه را هم بهعهده داشت. خدام حرم که حاجی را میشناختند، از او خواستند اسمش را برای یکی از این کشیکها بنویسد. او، اما بهدلیل مسئولیتی که در دفتر آیتالله مصباح داشت، مردد بود: «آیتالله واعظطبسی، تولیت حرم امامهشتم (ع)، که من را میشناخت، سپرده بود به من خبر بدهند اسمم را برای کشیک فراشها نوشته است. قسمت بود خادم شوم. من هم با جان و دل پذیرفتم.»
حاجاحمد از آن سال تا وقتی بازنشسته شد، فراش حرم بود و هر هشت روز یک ۲۴ ساعت را در حرم خدمت میکرد. میپرسم: سخت نبود؟ در سرما و گرما باید حتما در صحن حاضر میبودید؟ میگوید: «هرطور به زائرها میگذشت، برای ما هم همان بود. اگر زائر سردش بود، ما هم باید این سرما را تحمل میکردیم. در گرمای هوا هم شرایط همین بود.»
یک سالی بود که حاجی در حرم، شبهای چهارشنبه، دعای توسل میخواند تااینکه بنا شد خواندن دعای ندبه هم در حرم شروع شود. از حاجاحمد میخواهند خواندن این دعا را هم بهعهده بگیرد: «من هر هفته، اول در مسجد ملاحیدر دعای توسل میخواندم و بعد به حرم مطهر میرفتم و آنجا همین دعا را برای مردم قرائت میکردم. وقتی از من خواستند ندبه خواندن را هم بهعهده بگیرم، گفتم من صبحهای جمعه در مسجد ملاحیدر هستم.
گفتند طوری وقتت را تنظیم کن که به حرم هم برسی. توفیق شد قبول کردم. خاطرم هست هفتههای اول، پانصد تا ششصد نفر در صحنها حاضر میشدند، اما آرامآرام صبحهای جمعه در صحن امام که حالا رواق شده، صحن آزادی و انقلاب، جای نشستن نبود. ۲۵ سال هرهفته، برنامهام در حرم همین بود.»
دو هفته مانده به نوروز سال ۶۴، سعیدینجات در دفتر کارش، به امور طلبهها رسیدگی میکرد. صفی طولانی تشکیل شده بود و او باید شهریهشان را پرداخت میکرد. حاجی وقتی پسر برادرش را پشت پنجره دید، تکانی خورد. برای لحظاتی از اتاق خارج شد: «محمدابراهیم به شهادت رسیده، محمداسماعیل هم اوضاع خوبی ندارد و در بیمارستان است.»
حاجی نفس عمیقی کشید. یک «انالله و انا الیه راجعون» گفت و سر کارش برگشت. طلبهها منتظر بودند: «میدانستم تا پیکر ابراهیم را بیاورند، چند روزی طول میکشد. اگر از همان موقع حرفی میزدم و اهالی خانه خبردار میشدند، حاجخانم و دخترها خودشان را هلاک میکردند؛ برای همین میرفتم سر کار و برمیگشتم، اما توی دلم آتش بود.»
دو روز بعد خبر آوردند محمداسماعیل هم به شهادت رسیده است. حجتالاسلاموالمسلمین محمداسماعیل سعیدینجات برای تبلیغ به جبهه رفته بود: «همزمان هر سه پسر و دامادم جبهه بودند. وقتی ابراهیم و اسماعیل شهید شدند، پسرم مهدی را به خانه برگرداندند. دمدمههای عید بود.
حاجخانم گفت این چه عیدی است؟ چرا اصلاح نمیروی؟ موها و ریشهایش را مرتب نمیکنی؟ چرا برای دخترها لباس نمیخری؟ به سلمانی رفتم و ماجرا را گفتم. از آرایشگر خواستم فقط موها و ریشهایم را مرتب کند تا حاجخانم بو نبرد. برای دخترها هم خرید کردم.»
محمدابراهیم متولد ۱۳۳۹ و اسماعیل متولد ۱۳۴۲ بود. هر دو ازدواج کرده بودند: «وسایل خانه اسماعیل را خریده بودیم. کت و شلوارش روی جالباسی آویزان بود. تالار هم دیده بودیم که وقتی برگشت، برایش عروسی بگیریم. هنوز همسرش توی عقد بود.»
این دو برادر، ۲۱ و ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات «بدر» در هورالهویزه به شهادت رسیدند. زهراخانم، دختر بزرگ حاجاحمد، آرام گوشهای نشسته است و به حرفهای پدرش گوش میدهد و به پهنای صورت اشک میریزد. او وقتی نوجوان بود همسرش به شهادت رسید. پنج سال بعد، با یکی از دوستان جانباز همسرشهیدش ازدواج کرد.
این قسمت ماجرا را او نقل میکند: «همراه بابا رفته بودیم حرم امامهشتم (ع). شب چهارشنبه بود و دعای توسل برقرار. بابا هفتهای دو شب، غذای تبرکی حرم به خانه میآورد. مثل حالا غذاها تکنفره نبود. یک مجمع بزرگ اندازه یک خانواده، غذا داشت. خواهرها و زن برادرهایم هم بودند.
آنها وقتی از حرم به خانه برگشتند، دیدند مادر حالوروز خوبی ندارد. حاجیهخانم تعریف کرده بود وقتی در خانه تنها بوده، یک نفر در حیاط را زده. وقتی او از پشت در پرسیده بود با چه کسی کار داری، آن مرد گفته بود منزل شهیدان سعیدینجات؟ مادرم خشکش زده بود. تا بیرون دوید، آن فرد رفته بود. خیلی جدی نگرفتیم.
در حرم هم قبل از شروع دعا، مجری برنامه گفت دو نفر از رزمندگانی که در حرم در برپایی برنامهها کمک میکردند، به شهادت رسیدهاند. برای شادی روحشان صلوات بفرستید. یک لحظه دلم ریخت. گفتم نکند برادرهای من را میگوید. باز گفتم زبانت لال بشود دختر! خدا نکند!»
این دو اتفاق باعث شده بود کمی جو خانه تغییر کند. اما دخترها هنوز باور نداشتند: «همسر عقدی محمداسماعیل، خیلی شوخ بود. همه دخترها توی اتاق جمع شده بودیم. بابا سیب گلاب خریده بود. از همان جلوی در اتاق، سیبها را یکییکی به طرفمان پرت کرد. همسر اسماعیل، سیب را یکنفس جوید. همهمان رودهبر شده بودیم. بعدها بابا تعریف میکرد از خودش پرسیده چطور این لبهای خندان را گریان کنم؟ چطور خبر شهادت بدهم؟»
مادر، اما دلنگران بود. به دلش افتاده بود که اتفاقی افتاده است. همسرش را قسم داد که اگر چیزی میداند، بگوید: «بابا همهمان را جمع کرد. رو کرد به مادرم و گفت: همسایه، طلا یا جواهری به تو امانت داده، حالا آمده است دنبالش، میگویی دوستشان دارم و نمیدهم؟ مادر گفت: امانت مردم است، چطور بگویم نمیدهم؟ بابا گفت: حالا هم خدا امانتهایش را پس گرفت.»
۸ فروردین سال ۶۴ پیکر دو پسر خانواده سعیدینجات به مشهد آمد و تشییع شد. حالا حاجاحمد سرش را انداخته است پایین. زهراخانم اشک میریزد و آرام به سینهاش میزند و قربانصدقه پدر صبورش میرود.
حاجاحمد میگوید: از همان روز تا وقتی حاجخانم سکته کند، لااقل هزاربار از هوش رفته و در عالم بیهوشی، قربانصدقه پسرهایش رفته است. در همان حال، دندانهایش قفل میشد و حتی آب از گلویش پایین نمیرفت. رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیسجمهور وقت بودند و از طریق مسجد ملاحیدر که در نزدیکی منزلشان بود، من را میشناختند، به دیدنمان آمدندو آدرس دکتری را دادند تا حاجخانم را پیشش ببریم. شکر خدا مدتی حالوروزشان بهتر بود.
میپرسم: حاجی! یک پسرت جبهه بود. پسر دومت را هم فرستادی، سومی چرا رفت؟ میگوید: دخترم! جنگ بود. هر هفته چندین شهید در مشهد تشییع میشد. مگر پسرهای من غیر از بچههای مردم بودند؟
سال ۹۵ تازه احمدآقا از کربلا برگشته بود که خبر دادند میهمان دارند: «اول گفتند آیتا... رئیسی میخواهد بیاید منزل ما. آن زمان ایشان تولیت آستانقدسرضوی بودند. دیدم رفتوآمد زیاد است و همهچیز را کنترل میکنند. گفتم خیر، خبر دیگری است. این سعادت نصیب ما شد و رهبر معظم انقلاب برای سرکشی و تسلای خاطرمان آمدند. همین جایی نشستند که شما حالا نشستهاید.»
حاجی بهسختی راه میرود. آرامآرام خودش را به اتاق دیگری میرساند. وقتی برای خداحافظی بهدنبالش میروم، یک بسته نبات متبرک حرم را بهسمتم میگیرد. لبخند، صورتش را پوشانده است، اما چشمهای حاجی...
* این گزارش شنبه ۱۸ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.